عاشقانه یازدهم

افسانه قلب من ، نفسم ...

بدون دعوت میایی به خیالم ... مهربانیت که مرز ندارد عزیزترینم

کجایی تا بیبینی جای بوسه هایت روی لبهایم ریشه دوانده و گل داده،

شب به شب سراغت را می گیرد حالا من از کجا برایش تو بیاورم؟؟؟؟

افی ، به خواب هایم یک شب بخیر بدهکاری....به لب هایم یک بوسه ....به شانه هایم یک آغوش...

و به قلب عاشقم ،ختم دلتنگی و حسرت سرجمع حسابمان می شود  " بودنت"

عشق من

  دلتنگ شده ام..  نمیدانم !   شاید براۍ تو..

 یا شاید براۍ دیروزهایـے ڪہ باتو  گذشت..

 من از ایـــــنجا....  صدایت میـــــڪنم !  تو از آنــــــجا بغلم ڪن !

 دلــــم خیلی گرفتہ عزیزم

 دلتنگ تو شدن تنها تکرارِ شیرینِ

این زندگی ِتکراریست...!

 فرصت گفتن

دوستت دارم ها

 آنقدر نيست كه بماند براى فردا،

به آنها كه مى‌توانيم همین امروز بگوييم كه

دوستت دارم...

دوست دارم با همه ی وجودم عزیزترینم افسانه قلب من سالار